طاووس - Tavoos

وبلاگی برای با هم بودن !

طاووس - Tavoos

وبلاگی برای با هم بودن !

شتر دیدی ، ندیدی !

روزی « سعدی » از دیاری به دیاری می رفت و در راه ، چشمش به زمین افتاد . جای پای یک مرد و یک شتر را دید که از جلوی او رد شده بودند . در یک طرف راه ، مگس و در طرف دیگر ، پشه دید . پیش خود گفت : « یک لنگه بار این شتر ، عسل بوده و لنگه ی دیگر روغن . »
باز نگاهش به خط راه افتاد . دید علف های یک طرف جاده خورده شده . پیش خود گفت : « یک چشم این شتر کور بوده ، یک چشم بینا . »
از قضا حدسیات « سعدی » همه درست بود و ساربانی که از آنجا گذشته بود ، به خواب رفت و وقتی بیدار شد ، دید شترش رفته است . او سرگردان بیابان شد تا به « سعدی » رسید . پرسید : « شتر مرا ندیدی ؟ »
سعدی گفت : « چرا ! »
سعدی گفت : « بارش عسل و روغن بود ؟ »
مرد گفت : « بله ! »
سعدی گفت : « من ندیدم . »
مرد ساربان که نشانی ها را درست شنید ، ابرو در هم کشید و گفت : « شتر مرا تو دزدیدی ، همه ی نشانی ها را هم درست گفتی . » بعد با چوبی که در دست داشت ، شروع کرد به زدن « سعدی » . « سعدی » تا آمد بگوید من از روی جای پای او و علامت ها متوجه شدم ، چند ضربه از ساربان ، تازیانه خورد . وقتی مرد ساربان متوجه حرف های « سعدی » شد که او شتر را ندزدیده ، راه افتاد و رفت .
« سعدی » زیر لب زمزمه کرد و گفت :
سعدیا چند خوری چوب شتر داران را                        تو شتر دیدی ؟ نه جا پاشم ندیدی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد